رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

عکس های هدیه های تبلکم

                                                                                                          کادوی مامان نگین و بابا  فرهاد خودم لباسهام که اقای فروشنده وقتی فهمید 13 ماهمه به مامان گفت که براش بزرگ میشه و مدام تاکید می کرد که این شلواره کوتاه و بالای قوزک پا باید باشه و مامانی هم  این شکلی شد چون تو دلش گفت خنگ نیستم که دارم می بینم  ...
12 تير 1391

این قدر که من عاشقم تو هم عاشقی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الان که دارم برات می نویسم  همین چند لحظه پیش رفتی بیرون و بازم مامانی رو تنها گذاشتی ، عمه اومد دنبالت تا ببردت بیرون و شما چه خوشحال و مستانه از من خداحافظی کردی و حتی دم اسانسور من رو بوسیدی و رفتی شما خوشحال هستی ولی من دلم گرفته،هر وقت ازم دور میشی دلم برات تنگ میشه خیلی زود زود ،زود تر از چیزی که فکرش رو بکنی دلتنگت میشم ،اه رادینم هیچ وقت تنهام نذار ،اخه جدایی های ما بیشتر از طرف شماست و شما هر از گاهی میری و مامانی رو تنها میزاری چون من نمی تونم شمارو تنها بزارم مگر این که مجبور باشم،نمی دونم چرا هر وقت از کنارم میری دلم میگیره و چشام بارونی میشه الان هم که رفتی همین که در و بستم گریه ام گرفت ،خیلی دوستت دارم حتی بیشتر از خود خو...
12 تير 1391

یه سلام به خوشمزهگی یه کیک تبلکم

                                                                                                   سلام به همه ی خاله جونی ها ،نی نی هاشون و دوستهای مهربون و گل خودمون.جشن تبلک من به خوشی و خرمی برگزار ...
5 تير 1391

کمک به مامان

سلام ،چند روزیه که مامانی مشغوله تدارک مهمونیه و من هم بهش کمک می کنم البته کمک از نوع رادینی،به طور مثال دو روز پیش که من خونه نبودم مامانی از فرصت استفاده کرد و کاغذ  رنگی هارو اورده بود تا باهاشون یه چیز هایی درست کنه و من که بیرون بودم شصتم خبر دار شد که خبرهایی هست و به ددی(بابا احد اسمش رو خودم گذاشتم ددی) اصرار کردم که من رو برگردونه خونمون و قتی رسیدم خونه دیدم بله همه چیز محیاست و فقط من کم بودم چون مامانی رو غافلگیر کرده بودم نتونست کاغذ رنگیهارو جمع کنه پس ترجیح داد به ادامه کارش برسه من هم استین بالا زدم  تا به مامان کمک کنم دیدم مامان با یه چیز زرد رنگ که انگشتهاش رو کرده بود توش و باز و بسته اش می کرد به کاغذ ها شکل م...
27 خرداد 1391

91/3/24

سلام دوستهای گل خودمون ،مامانی این روزها کمتر میاد به وبم  چون دوتا دلیل داره. 1.این که بلاخره بعد از کلی این ور و اونور شدن تاریخ جشن تولدم قراره یک تیر برام جشن بگیرند و مامانی در تکاپوی اماده کردن مراسم و با وجود من که حسابی شیطون شدم فرصت سر خاروندن نداره. 2.این روز ها دل مامانی حسابی گرفته و هر وقت میشین پای کامپیوتر گریه اش میگیره و دلیلش هم اینکه یه فرشته ی ناز و کوچولو که از دوستهای خوبمون بود تن نحیف و ظریفش طاقت زمین رو نداشت و خدا هم طاقت دوری اون رو نداشت و زودی پیش خودش دعوتش کرد و این فرشته کوچولو پر کشیده و رفته و مامان دو شب پیش این موضورو فهمید چون یه مدتی بود که هیچ خبری ازشون نبود و وقتی دلیل غیبتشون رو فهمیدیم ...
24 خرداد 1391

اندر احوالات این چند روزه

سلام یه سلام بهاری و خردادی گرم به همه دوستامون. ما اومدیم با کلی خبر و عکس البته شنبه  برگشته بودیم ولی  ولی چون مامانی نگین مریض بود نتونست بیاد و براتون پست جدید بزاره، اخه مامانیم سرما خورده بود و از پنچشنبه شب تا دو روز پیش صداش هم رفته بود مهمونی و تبش هم دیروز قطع شد هرچند که هنوز سر درد هاش نرفتن و دارن اذیتش می کنند ولی حالش کمی تا قسمتی خوب شده. ارومیه که بودیم کلی بهمون خوش گذشت و کلی مهمونی  رفتیم تازه من بلاخره موفق شدم و همراه مامانی رفتم عروسی اون هم نه یکی که تو یه روز به دو تا عروسی رفتم و حسابی هم نانای نانای کردم،روز دوشنبه 8 خرداد مامانی جون به خاطر ما یه مهمونی عصرونه ترتیب داده بود که حسابی بهمون خوش گذ...
20 خرداد 1391

عکس های رادین تو این چند روزه

یه عکس خوشگل از غروب زیبای دریاچه ارومیه ، پسملی نانازم این عکسهارو موقع رفتن به لرومیه از دریاچه گرفتیم چندتاییش رو برات می زارم چون شاید وقتی بزرگ شدی هیچ چیزی از تنها دریاچه نمک ایران که ارتمیا تنها موجود زنده اش برای اقتصاد کشور  عزیزمون ایران مهمه با قی نمونده باشه و شما تنها شاهد بیابان نمک باشی ولی من هر لحظه ارزو می کنم که دریاچمون نابود نشه و همه بتونند از زیباییهاش لذت ببرند،عزیزم هر بار که می ریم ارومیه با دیدن دریاچه ای که داره تمام تلاشش رو می کنه تا خشک نشه دلم میگیره دلم از خودم و ادمها می گیره که با کارهامون باعث میشیم تا یکی از طبیعتهای زیبای خدا  رو به نابودی بره و تازه تقصیر رو می ندازیم گردن گرمی هوا در حالی ک...
20 خرداد 1391

داریم میریم سفر

سلام ظهر بخیر ما داریم میریم سفر،البته راه دوری نمی ریم ،می ریم پیش مامانی جون خیلی خوشحالیم.ولی وقتی فکر می کنیم که یه مدتی نمی تونیم شمارو ببینیم و مطالبتون رو بخونیم دلمون براتون تنگ میشه همتون رو دوست داریم،ایشاالله وقتی که برگشتیم خبرهای خوب از همتون بشنویم،و حال یاسی ناناسی و درسا جون هم خوب خوب خوب بشه .
4 خرداد 1391

من پیشی شدم و چنگ میزنم

                                  سلام،من امروز همراه مامان و بابا رفتم و واکسن یک سالگیم رو زدم،اصلا هم دردم نیومد و فقط یه کوچولو گریه کردم ولی خیلی زود خنده اومد رو لبهام،بعد هم بابایی مارو برد کافی شاپ  و برای من هم بستنی قیفی گرفت اخه یه مئتی میشه که یاد گرفتم بستنی قیفی بخورم وخیلی هم از این کار خوشم میاد و کاملا ماهرانه این کار رو انجام میدم. دیروز بابایی خونه بود اخه ادارات،مدارس و کارخونه ها تعطیل بودند چون هوای شهرمون خیلی الوده بود ،دیروز روز خیلی خوبی...
3 خرداد 1391