رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

ما داریم میریم سفر

سلام دوست جون هامون ما بازهم به مدت یک هفته قراره نباشیم و باز هم دل تنگتون بشیم،اخه داریم میریم سفر البته این سفر هم جنبه ی گشت و گذاری داره هم تجاری می گید چه طور خوب بهتون توضیح میدم، ما امشب یا شاید هم فردا صبح زود راهی ارومیه بشیم ،البته بابایی میگه امشب بریم ولی مامانی به خاطر این که بابا شب رو استراحت کنه و بعد از خستگی روزانه رانندگی نکنه میگه که صبح بریم اخه بابایی از ساعت 6 عصر تا 11 شب تو سمیناره و اگه بخواییم شب حرکت کنیم خیلی دیر میشه   مامانی هم چون اعتبار گواهی نامش تموم شده نمی تونه به بابایی کمک کنه یعنی بابایی اجازه نمی ده پشت رل بشینه پس مامان میگه بهتره که صبح زود بریم حالا چرا صبح زود ،چون می خواییم زود برسیم...
14 تير 1391

عطر انتظار

گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام درى به روى انتظار تا بگويمت هنوز هم به آن صداى آشنا اميد بسته ام. اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زمين! دل جدا ز ياد تو آشيانه اى خراب وبى صفاست ياد سبز وروح بخش تو ياد لطف بى نهايت خداست کوچه باغ سينه ام اى گل محمدى به عطر نامت آشناست آنکه در پى تو نيست کيست؟ آنکه بى بهانه تو زنده است در کجاست؟ اى کرامت وجود! باد غربتى که مى وزد به کوچه هاى بى تو بوى مرگ مى دهد بوى خستگى فسردگى کوچه ها در انتظار يک نسيم روح بخش يک پيام آشنا ودلنواز سينه را گشوده اند. کوچه هاى ما هميشه عاشق تو بوده اند. اى کبوتر دلم هوايى محبتت! سينه ام آشناى نعمت غم است گر هزار کوه غم رسد هن...
14 تير 1391

حسابی بزرگ شدم

سلام خاله ها و دوستهای مهربون و گلمون،من و رادین همتون رو خیلی خیلی دوست داریم و هر وقت دلمون میگیره یا خسته میشیم  میاییم و مهمون خونه های مجازیتون میشیم تا با دیدن نی نی های نازتون و خوندن مطالبتون شاد بشیم. خاله جونی ها من تو این مدتی که مامانی کمتر وقت می کرد برام بنویسه کلی کارهای جدید یاد گرفتم و حسابی بزرگ شدم و این رو میشه تو کارهام و اعمال و رفتارم مشاهده کرد. اول از همه بهتون بگم که شدم 6 دندونه دوتا مروارید دیگه هم  رو لثه هام جوونه زدند که البته الان کاملا اومدند بیرون و دیده میشند،مامانی صبح روز شنبه 27 خرداد   دید که رو لثه  پایینم کنار دوتا دندون پیش دوتا مروارید دیگه هم جوونه زدند و جالب اینجاست که ...
13 تير 1391

عکس های هدیه های تبلکم

                                                                                                          کادوی مامان نگین و بابا  فرهاد خودم لباسهام که اقای فروشنده وقتی فهمید 13 ماهمه به مامان گفت که براش بزرگ میشه و مدام تاکید می کرد که این شلواره کوتاه و بالای قوزک پا باید باشه و مامانی هم  این شکلی شد چون تو دلش گفت خنگ نیستم که دارم می بینم  ...
12 تير 1391

این قدر که من عاشقم تو هم عاشقی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الان که دارم برات می نویسم  همین چند لحظه پیش رفتی بیرون و بازم مامانی رو تنها گذاشتی ، عمه اومد دنبالت تا ببردت بیرون و شما چه خوشحال و مستانه از من خداحافظی کردی و حتی دم اسانسور من رو بوسیدی و رفتی شما خوشحال هستی ولی من دلم گرفته،هر وقت ازم دور میشی دلم برات تنگ میشه خیلی زود زود ،زود تر از چیزی که فکرش رو بکنی دلتنگت میشم ،اه رادینم هیچ وقت تنهام نذار ،اخه جدایی های ما بیشتر از طرف شماست و شما هر از گاهی میری و مامانی رو تنها میزاری چون من نمی تونم شمارو تنها بزارم مگر این که مجبور باشم،نمی دونم چرا هر وقت از کنارم میری دلم میگیره و چشام بارونی میشه الان هم که رفتی همین که در و بستم گریه ام گرفت ،خیلی دوستت دارم حتی بیشتر از خود خو...
12 تير 1391

یه سلام به خوشمزهگی یه کیک تبلکم

                                                                                                   سلام به همه ی خاله جونی ها ،نی نی هاشون و دوستهای مهربون و گل خودمون.جشن تبلک من به خوشی و خرمی برگزار ...
5 تير 1391

کمک به مامان

سلام ،چند روزیه که مامانی مشغوله تدارک مهمونیه و من هم بهش کمک می کنم البته کمک از نوع رادینی،به طور مثال دو روز پیش که من خونه نبودم مامانی از فرصت استفاده کرد و کاغذ  رنگی هارو اورده بود تا باهاشون یه چیز هایی درست کنه و من که بیرون بودم شصتم خبر دار شد که خبرهایی هست و به ددی(بابا احد اسمش رو خودم گذاشتم ددی) اصرار کردم که من رو برگردونه خونمون و قتی رسیدم خونه دیدم بله همه چیز محیاست و فقط من کم بودم چون مامانی رو غافلگیر کرده بودم نتونست کاغذ رنگیهارو جمع کنه پس ترجیح داد به ادامه کارش برسه من هم استین بالا زدم  تا به مامان کمک کنم دیدم مامان با یه چیز زرد رنگ که انگشتهاش رو کرده بود توش و باز و بسته اش می کرد به کاغذ ها شکل م...
27 خرداد 1391

91/3/24

سلام دوستهای گل خودمون ،مامانی این روزها کمتر میاد به وبم  چون دوتا دلیل داره. 1.این که بلاخره بعد از کلی این ور و اونور شدن تاریخ جشن تولدم قراره یک تیر برام جشن بگیرند و مامانی در تکاپوی اماده کردن مراسم و با وجود من که حسابی شیطون شدم فرصت سر خاروندن نداره. 2.این روز ها دل مامانی حسابی گرفته و هر وقت میشین پای کامپیوتر گریه اش میگیره و دلیلش هم اینکه یه فرشته ی ناز و کوچولو که از دوستهای خوبمون بود تن نحیف و ظریفش طاقت زمین رو نداشت و خدا هم طاقت دوری اون رو نداشت و زودی پیش خودش دعوتش کرد و این فرشته کوچولو پر کشیده و رفته و مامان دو شب پیش این موضورو فهمید چون یه مدتی بود که هیچ خبری ازشون نبود و وقتی دلیل غیبتشون رو فهمیدیم ...
24 خرداد 1391

اندر احوالات این چند روزه

سلام یه سلام بهاری و خردادی گرم به همه دوستامون. ما اومدیم با کلی خبر و عکس البته شنبه  برگشته بودیم ولی  ولی چون مامانی نگین مریض بود نتونست بیاد و براتون پست جدید بزاره، اخه مامانیم سرما خورده بود و از پنچشنبه شب تا دو روز پیش صداش هم رفته بود مهمونی و تبش هم دیروز قطع شد هرچند که هنوز سر درد هاش نرفتن و دارن اذیتش می کنند ولی حالش کمی تا قسمتی خوب شده. ارومیه که بودیم کلی بهمون خوش گذشت و کلی مهمونی  رفتیم تازه من بلاخره موفق شدم و همراه مامانی رفتم عروسی اون هم نه یکی که تو یه روز به دو تا عروسی رفتم و حسابی هم نانای نانای کردم،روز دوشنبه 8 خرداد مامانی جون به خاطر ما یه مهمونی عصرونه ترتیب داده بود که حسابی بهمون خوش گذ...
20 خرداد 1391

عکس های رادین تو این چند روزه

یه عکس خوشگل از غروب زیبای دریاچه ارومیه ، پسملی نانازم این عکسهارو موقع رفتن به لرومیه از دریاچه گرفتیم چندتاییش رو برات می زارم چون شاید وقتی بزرگ شدی هیچ چیزی از تنها دریاچه نمک ایران که ارتمیا تنها موجود زنده اش برای اقتصاد کشور  عزیزمون ایران مهمه با قی نمونده باشه و شما تنها شاهد بیابان نمک باشی ولی من هر لحظه ارزو می کنم که دریاچمون نابود نشه و همه بتونند از زیباییهاش لذت ببرند،عزیزم هر بار که می ریم ارومیه با دیدن دریاچه ای که داره تمام تلاشش رو می کنه تا خشک نشه دلم میگیره دلم از خودم و ادمها می گیره که با کارهامون باعث میشیم تا یکی از طبیعتهای زیبای خدا  رو به نابودی بره و تازه تقصیر رو می ندازیم گردن گرمی هوا در حالی ک...
20 خرداد 1391