رادین اتیش پاره
من و مامان دیروز رفتیم خونه خاله سعیده دوست مامان،خاله سعیده یه فرشته ی کوچولو داره که اسمش بهسا ست و دو ماه از من کوچیکتره من تا حالا ندیده بودمش و مامان میگه ابجی من چون وقتی تازه به دنیا اومده بود و مامانش شیر نداشت بهسا خانوم تو شیر با من سهیم شدن و از شیر مامان من خوردن.
عصر که رفتیم خونشون خاله های دیکه ای هم اونجا بودند که من با شیرین کاریهام حسابی دل همشون رو بردم طوری که خاله ها می گفتند اگه بدونیم که نی نی مون مثل این یعنی من خوشگل و دوست داشتنی و اروم میشه حاظریم ده تا نی نی بیاریم .
من بغل یکی از خاله ها بودم که چشمم افتاد به بهسا که رو تابش لم داده بود من هم دلم می خواست برم رو تاب و چشمم به بهسا بود که هر وقت اومد پایین من برم ولی خانوم خانوم ها حالا حالاها فکر پایین اومدن از روی تاب رو نداشت و من باید یه کاری می کردم و چه کاری بهتر از این که شروع کنم به دست و پا زدن و صدا در اوردن تا بهسا رو بکشم پیش خودم ،بله بلاخره نقشم گرفت و خانوم کوچولو اومد بغل مامانش و من هم شروع کردم به داد و بیداد و سریع مامان منو گذاشت رو تاب و دیگه تا موقع برگشتن به خونه از رو تاب پایین نیومدم،اخه تاب بهسا صورتتی بود با عروسکهای قرمز و من این رنگهای شاد رو خیلی دوست دارم.