90/9/10
سلام عسل مامان
جو جو خان دیروز حال ماما خوب نبود وبازم فشارش افتاده بود طوری که مدام چشام سیاهی می رفت و وقتی شمارو بغل می کردم نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم شما فسقلی خان هم همش می خواستی بازی کنی و من و که می دیدی دستاتو باز می کردی که مامان بیا بازی منم با اون وضع هم باید با شما باز می کردم هم کلی کار داشتم که باید انجام می دادم هر چند که نتونستم به همه کارام برسم فینگیلی من دیروز شما برعکس مامان حسابی شارژ بودی طوری که شب که بابایی اومد و بعد از کلی بازی بازم حاظر نبودی بخوابی و همین که رو تخت می ذاشتیمت و می یومدیم بیرون تا مثل همیشه تنهایی لالا کنی سر صدا می کردی که بیایین و با من بازی کنید اخر سر هم با اینکه عصبانی و کلافه شده بودم ولی شمارو گذاشتم رو پاهام و پتورو کشیدم رو سرت تا شاید لا لا کنی ولی چند ثانیه طول نکشید که یه کار بامزه کردی و باعث شدی تا عصبانیتم تبدیل بشه به بمب خنده،جو جو خان رو پاهام که بودی احساس می کردم که بیش از حد داری زیر پتو وول می خوری و بعد صدای خندتو شنیدم همین که پتورو کنار زدم دیدم بله برگشتی و دمر شدی و انگشت شصت پامو گرفتی و داری می خندی.
بابایی که دید نمی خوابی شمارو اود و گذاشت وسط نشیمن و شما پتورو کشیده بودی روت و فقط چشای نازت بیرون بود و مثل یه گربه کوچولو داشتی مارو نگاه می کردی و با چشمهای نازت دلبری می کردی ،الاهی فدات شم اخر سرهم ازبس به من نگاه کردی و من محلت نذاشتم خوابت برد و بابایی شمارو برد گذاشت تو اتاق.وقتی که خوابیدی دلم گرفت از این که عصبانی شدم و وقتی داشتی مثل یه پیشی ناناز نگام می کردی نیومدم پیشت و نبوسیدمت.
این هم عکست که بعد از کلی بازی گوشی بلاخره مثل یه فرشته خوابیدی.
الاهی من فدای نگاه ناز و کنجکاوت بشم
.