رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

ترس،فریاد،گریه

1390/9/1 0:15
928 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق ابدی من،عزیز دلم امشب که خونه ی با با بزرگ اینها (بابای بابا)مهمون بودیم اتفاقی رخ داد که همه ی ما رو تا سر حد مرگ تر سوند،خوشگل من شما بغل بابا احد نشسته بودی و یه تیکه سیب که بابا بزرگ بهت داده بود رو داشتی مک می زدی ومن هم تو اشپز خونه در کشیدن غذا به مامان مهین کمک می کردم که شنیدم بابایی گفت یه تیکه از سیب رو کنده و تو دهنش و بابا احد هم جواب داد که نه از دهنش در اوردم و سی ثانیه طول نکشید که شما شروع کردی به جیغ زدن و من خودمو سوندم و فکر کردم افتادی و خدایی نکرده سرت خورده جایی ولی زود اروم شدی اما تا من پامو گذاشتم تو اشپز خونه یه جیغ لحظه ای کشیدی و تا من برگشتم دیدم رنگت داره کبود میشه و بابا احد هم با ترس و طوری که رنگ چهره اش مثل گچ سفید شده بود می گفت که بیا این رو از دهنش در بیار من با سرعت شمارو بغل کردم و دیدم داری کبود می شی و نفست هم در نمی یاد،مامانی منو ببخش ولی دمرت کردم و دوتا ضربه از پشتت زدم وانگشتمو کردم تو دهنت و یه تیکه سیب که به اندازه یه بند انگشت بود رو از حلقت کشیدم بیرون  چون دیدم هنوز نفست برنگشت دو بار محکم باسنت رو فشار دادم و وقتی شما جیغ کشیدی دنیایی که چند لحظه پیش رو سرم اوار شده بود پر  شد از شادی فریاد توو صدای نفس های زیبای تو.

عزیز دلم امشب من و با با و مامان مهین وبابا احد نصفه جون شدیم و من هنوزهم پاهام داره می لرزه ،هنوزم با یاد اوری چند ساعت پیش قلبم از حرکت می ایسته و چشام سیاهی می ره.

نفسم،امشب فهمیدم مادر بودن قدرت زیادی به من داده،منی که قبل از این حتی با زمین خوردن یه بچه حالم بد می شد امشب تمام توانم رو به کار بردم تا تو دوباره بخندی،در حالی که بقیه از ترس سست وبی رمق داشتند جیغ می کشیدند.

الان که دارم برات می نویسم ،مثل ابر بهاری دارم اشک می ریزم،گریه می کنم چون اگه زبونم لال اتفاقی برای تو می افتاد من هم الان زنده نبودم،و گریه می کنم به خاطر بزگی خدا و به خاطر این که الان مثل یه فرشته رو تختت لالا کردی.

عزیز دلم وقتی سیب رو از دهنت در اوردم محکم بغلت کردم و سجده شکر گذاشتم و شما هم سرت رو گذاشته بودی رو سینه ام و چسبیده بودی به من و بغل هیچ کسی نمی رفتی.

نفس من فکر این که اگه اون لحظه من نبودم چه اتفاقی می افتاد داره دیوونه ام می کنه،فکر این که اگه من هم مثل بقیه دست وپامرو گم می کردم ،فکر این که اگه مامان ژیلای مهربون بهم نگفته بود که تو این جور شرایط چی کار کنم داره تا سر حد مرگ من ومیبره ولی وقتی فکر می کنم کنه الان کنارمی خدارو صد هزار مرتبه شکر می کنم.

خوشگل من اگه اتفاقی برا تو می افتاد جایگاه ابدی من هم گوشه ی قبرستون بود

خدایا من عزیزم رو به تو میسپارم تا هر جا که باشه بلاها رو ازش دور کنی و خودت حافظ ونگهبانش باشی،

یا امام حسین من فرزندم روبه نام تو بیمه اش کردم خودت حافظ علی اصغر من باش.

الاهی،به خاطر قلب پاک همه مادرها خودت حافظ و نگهدار همه بچه ها (چه بزرگ و چه کوچک)باش.الاهی،همه بچه هارو زیر سایه خودت سالم نگهشون دار.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان طاها
2 آذر 90 12:04
دستوری که داده بودید اطاعت شد.
همیشه خوش و خرم باشید.


مرسی از لطفتون
مامان ایلیا
2 آذر 90 15:16
سلام عزیزم خیلی ناراحت شدم خیلی مواظبش باش گلم نگرون نشو خدا همیشه مواظب نی نی ها ست خوب کردی زدی از پشتش دیگه نذار کسی چیزی بهش بده ایلیا هم یه بار هندونه دادن بهش اونطوری شد ولی مامانم اونجا بود زود درش اوورد.واسه رادینم هر روز اسپند دود کن چشم نخوره بخدا خیلی تاثیر داره چون بچه ها خیلی پاکن زود چشم بد بهشون تاثیر میذاره از عوض من یه ماچ محکم بگیر


مرسی خاله جونم،شما هم ماظب ایلیا باشید
خاله هدي
3 آذر 90 9:42
واييييييييييييييييييي چقدر وحشت كردين خدا واقعا رحم كرده به ني ني آقاي خوشگلمون و به همه ما البته. خدارو شكر كه شما دست و پاتونو گم نكردين و مي دونستين چه كار كنين. دقيقا توي جشن نيم سالگي ياسمين هم وقتي ياسي توي بغل باباجونش نشسته بود و سيب رو ليس مي زد چيزي پريد تو گلوش و افتاد رو سرفه. خيلي حال بدي بود. توي چندثانيه همه شوكه شديم.ولي خدا رو شكر به خير گذشت. من كه اولش فقط داد زدم يا امام زمان و مامان جوناش ريختن سرش تا سيب رو از تو گلوش دربيارن. بنده خدا ماماني ياسي از ترس افتاد روي گريه. خيلي لحظه بدي بود.ولي خدارو صدهزار مرتبه شكر كه مراقب ني ني ها هست.



سلام ،من هم خیلی ترسیدم ولی به خیر گذشت،بله ماجرای توپول خانوم رو هم تو پستی که گذاشته بودید خوندم
محيا كوچولو
4 آذر 90 14:49
واي چه اتفاق ترسناكي، خاله بيشتر مراقب رادين كوچولو باشين توروخدا


به روی چشم خاله جون