با تو هر روزم جشن و عروسیه
جیگر طلا دیروز عروسی دعوت بودم ولی به خاطر شما گل پسری نتونسمت برم،اخه جایی و کسی نبود که شمارو بسپارم بهش و خیالم راحت باشه،مامان مهین اینها که رفته بودند پیک نیک و عصر دیر اومدند و بابایی هم نمی تونه بیشتر از نیم تا یه ساعت شمارو نگه داره و خونه اقا دایی هم خواستم ببرمت ولی بعدا فکر کردم عصر جمعه شاید بخوان برن بیرون و اگه من بهشون بگم که می خوام شمارو ببرن و بزارم اونجا برنامه شون رو بهم بزنم ،شما رو هم که نمی تونستم همراهم ببرم چون می دونستم که اذیت میشی اخه دوست نداری زیاد تو بغل باشی و اگه می بردمت می خواستی به همه جا سرک بکشی و چون نمی زاشتمت اذیت می شدی پس ترجیح دادم پا رو دلم بزارم و بمونم خونه و پیش شما.
خلاصه که گلم با این که خیلی دلم می خواست برم ولی شما مهمتر از دلم بودی و هستی و نرفتم و موندم خونه و به کار های عقب افتادم رسیدم ،دست بابایی هم درد نکنه که تو بالکن بساط کباب رو روبراه کرد و حسابی بهمون خوش گذشت و شما تو بالکن کمک بابایی می کردی.
با این که عروسی نرفتم ولی با تو و در کنار تو هر روز تو جشن و عروسیم .