دلمون برا بابایی تنگ شده
سلام فندق مامان،عزیزم امروز صبح بابایی رفت ترکیه و چه زود دلمون براش تنگ شد و هواشو کرد. بابایی خیلی دلش میخواست که ما رو هم همراه خودش ببره ولی من نخواستم چون ترسیدم تو راه اذیت بشی و همچنین ترسیدم بازم مثل چند هفته پیش که رفته بودیم ارومیه و از اونجا رفتیم مسافرت به برف بربخوریم و خدایی نکرده مجبور باشیم چند ساعتی رو تو راه بمونیم اخه سری قبل که رفته بودیم مسافرت همین که رسیدیم به مقصد برف شدیدی شروع به باریدن کرد و ما به خاطر ترس از بسته شدن راه ها سریع برگشتیم ارومیه وهمون روز هم به سمت خونمون حرکت کردیم ولی بارش برف باعث شد که مسیر دو ساعت روتو 5 ساعت بیاییم هرچند که شما اذیت نشدی و تو طول راه همش خواب بودی ولی من خیلی میترسیدم مخصوصا موقعی که بارش برف سنگین تر شد و اصلا نمی شد جلو رو دید و در ضمن هیچ ماشینی هم تو جاده نبود و از طرفی هم با این که جاده ارومیه تبریز یه جاده پر تردده ولی دریغ از یک تیر چراغ برق و یه روشنایی.
الان هم که فکر می کنم دارم می بینم چه تصمیم عاقلانه ای گرفتم چون از صبح اسمون همه جوره بغضشو خالی کرده و صبح برف می یومد بعد باد شدید و طوفان ،بعد هم که بارون شروع شد و یک ساعت بعدش جاشو داد به خورشید خانوم،هر چند که ابرها زود اومدند و تگرگ و سرما جای افتاب و گرمیش رو گرفت و کمی بعد اسمون اروم شدتا چند ساعت پیش که دوباره برف شروع شد و الان برف سفید همه جارو پوشونده و به خاطر لباس سفیدی که خونه ها و کوچه ها تنشون کردند و همچنین سرخی اسمون اتاق شما روشنه و شما با ارامش مثل یه فرشته لالا کردی.با بابایی جونمون که صحبت می کردم می گفت که هوا خیلی سرده و سوز داره.