23/11/90
سلام شبتون بخیر، جمعه شب جشن دندونی من بر گزار شد وکلی هم به همه خوش گذشت البته جای همتون خالی بود.مامان و بابام کلی برام زحمت کشیده بودند و مامان نگین سنگ تموم گذاشته بیود طوری که باز هم مثل همیشه همه مامان کوچولوی من رو تحسین می کردند.دست مامانی جون و بابایی جونم هم (مامان و بابای مهربون و فرشته ی مامان نگین)درد نکنه که از جونشون مایع گذاشتند و از روز پنچشنبه تا امروز ظهر سر پا بودند و کار می کردند و امروز ظهر بعد از این که کار ها تموم شد حاظر شدند و رفتند ارومیه و من دلم براشون تنگ شده چون خیلی خیلی دوستشون دارم،بقیه هم مثل مهمون امدند و همراه مهمون ها رفتند وتا حالا هیچ خبری ازشون نیست و دریغ از گفتن یه خسته نیاشید و دستت درد نکنه به مامان نگین و مامان ژیلا جونم،هر چند که اصلا برامون محم نیست که بگن یا نه چون چیزی از ما کم نمیشه فقط خودشون رو بد می کنند ،با خنده های من،قدر دانی های لحظه به لحظه ی بابایی و شادی وخوشحالی بابایی جون،مامانی جون و دایی جون هام هست که خستگی از تن مامان نگینم بیرون میره.
مامان نگین فردا با عکس های جشن دندونی مییاد.