90/10/13
سلام عسلک خان من،عزیزم خیلی دلم می خواست که دیروز بیام و برات پست جدید بزام و از کارهای نازت بگم ولی دیروز سرم شلوغ بود و از طرفی دلم گرفته بود،اخه دیروز تا ظهر که با شما مشغول بودم و حسابی با هم بازی کردیم و بعد هم رفتیم حموم و یه ساعتی هم اونجا اب بازی کردیم بعد شما خوابیدی و من هم به کار های خونه رسیدم ونهار درست کردم عصر هم بعد این که به شما و بابایی اب هویچ دادم(اولین بارت بود که اب هویچ خوردی)شما موندی پیش بابایی و من رفتم بیرون تا به خریدهام برسم ولی نمی دونم چرا باز هم مثل همیشه که رفتنی فروغی بی اختیار می رم سمت فلکه هما فر و ده متری دوم جلوی خونه ی دانشجوییمون که با خاله المیرا داشتیم و تو یه شب برفی پاییزی تو سر همون کوچه برای اولین بار بابایی رو دیدم و از این موضوع خیلی خوشحالم ،اون شبی که بابایی رو دیدم از بس برف اومده بود که نتونستیم ماشین رو ببریم تو کوچه و همونجا سر کوچه پارک کردیم و با المیرا رو برفها قل خوردیم ورسیدیم جلو در(اخه من و خاله المیرا گاها دیونه بازیمون گل می کرد)واین شد اغاز ماجرا.
البته دل گرفتگی من از یاد اوری روز های خوش گذشت است روز هایی که با دوستهای خوبم المیرا ومینااز اول دبیرستان تا پایان دانشگاه داشتیم (عزیزم ما سه تفگدار بودیم که الان یکیمون گم شده خاله مینا یه دخملی به اسم تارا تو دلش داره) موقع برگشتن هم تو ماشین اهنک معین به دل گرفتگیم دامن زد و باز هم اسمون چشمهام ابری شد.،نمی دونم خاله المیرا الان کجاست و هر جا دنبالش می گردم نمی تونم نشونی ازش پیدا کنم خودشون ،خاله اش و مامان بزرگش خونشون رو عوض کردند باباییش رستورانشو تعطیل کره و همه ی شماره هایی که از شون داشتم یا واگذار شدن یا تغیر کردن،خلاصه که این المیرا که من بهش می گفتم قره بالا بدون هیچ رد و نشونی گذاشت و رفت طوری که انگاری از اول نبود و من فقط تو رویا هام دوست خوبی مثل اون داشتم. بعضی روزها که دلم براش تنگ میشه از بس بهش فکر می کنم که گاها احساس می کنم کنارم.اگه الان بود و شمارو می دید می خوردت چون عاشق بچه هاست.هر جا که هست ایشاالله موفق باشه.