بهانۀ نوشتن...
به حال سبزهها غبطه نمیخورم كه عشقبازی با قطرههای باران را میشناسند، به مرغهای دریایی حسادت نمیكنم كه سوار شدن بر تندبادها بر فراز دریا را بلدند، دلم هوای بودن به جای لكلكها را ندارد، كه در پی گرمای مهربان خورشید پرواز میكنند و نور سرشار از زندگیش، میهمان خانههای ساده و زیبایشان میشود؛ نمیخواهم به جای ماهیها باشم، تا در اعماق آبی پهناور، لذت جستوخیز و شنا كردن در میان مرجانهای رنگارنگ را بچشم؛ دیگر هوس نمیكنم، مثل اسبهای سپید زرین یال رها، در دشتهای بیكران و سبز، تیزپاتر از باد بهاری.... بدوم، نپرس كه چرا دیگر از تماشای طنازی گندمهای سبز، در وزش نسیم سحرگاهی، سخن نمیگویم......
خوب میدانی كه هنوز هم از تصورشان، سرشار احساسهای خوب میشوم و به اوج می رسم... اما......
اما امروز كه بیشتر از همیشه، دلم هوای تو را دارد، دوست دارم همهشان را یك جا جمع كنم و در وجود تو ببینم.
وقتی كه قطرههای گرم و شفاف، از گوشۀ چشمهای مهربانت سرازیر میشوند، وقتی كه نگاهت تا بلندترین جایگاه آسمان دلم، اوج میگیرد، وقتی كه انگشتهای خستهام، در میان دستهای صمیمی و پر احساست، قرار و آرام مییابند، وقتی برای دیدنت، لحظهها را میشمارم، وقتی كه موهای طلایی و ابریشمیت را نوازش می کنم و نگاهم با نگاهت یکی میشود و خیره میشوم به چشمان تیله ایت ..... احساس میكنم كه نیاز به دیدن چیز دیگری ندارم.
چه حسی است در حضور تو كه لطافت نشستن پروانهای در صبحگاهان، بر برگهای گلی تازه چشم گشوده، به پای آن نمیرسد؟ چه رویایی است بودن تو، كه همواره موجی از بهترین احساسها را، پیوسته در وجودم سرازیر میكند؟ چه خوشایندیایست در سكوت تو، كه زیباترین كلمات را از پس آن میتوان شنید و به جان خرید و خسته نشد؟ چه خوبیایست در سخنان تو، كه از یاد بردنشان، دشوارترین كار دنیا شده است و شاید ..... ناممكنترین...؟ چه حكایتیست در محبت تو، كه خالص و پاك و بیآلایش، بر دل مینشیند و مرا در شرم قرار گرفتن در پیشگاه این همه خوبی بی ادعا..... باقی میگذارد؟
امروز دارم برای تو مینویسم. و چه خوب كه بهانۀ نوشتنم شدی. ممنونم كه با بودنت، اجازه دادی حس خوب حضورت را، گرم و صمیمی و دوست داشتنی، بیابم و بگویم كه مثل همیشه، لحظههای خوب با تو بودن را..... دوست دارم.