مامانی سرما خورده
صبح که از لالا بیدار شدم دیدم یکی یه چیز سفید رو دهن و بینیش زده و داره تو خونمون برا خودش می گرده اول صدامو در نیاوردم تا ببینم کیه و چیکار می کنه،یه خورده که دقت کردم دیدم ااااااااااااااااااااا لباس مامانی رو پوشیده با خودم گفتم این کیه که لباس های مامانی رو پوشیده و دور دهنش یه چیز سفید بسته تا من نشناسمش و می خواد وانمود کنه که مامانیه،گفتم بزار بیاد نزدیکتر موهاشو می کشم تا بدونه که نباید لباس مامانیم رو می پوشید و من قول نمی خورم مامان خودمرو می خوام.
همین که کمی اومد جلو دیدم موهاش همرنگ موهای مامانی یه ،بعد که نزدیک تر شد دیدم چشمهاش هم شبیه چشمهای من،اااااااااااااااااااااااااااااااااااا این که مامان جونم.فهمیدم این یه بازی جدیده که می خواییم امروز انجامش بدیم.
تو فکر بازی جدید بودم که مامان بهم توضیح داد که سرما خورده و برای این که مریضی به من منتقل نشه رو دهنش ماسک زده.
خیلی ناراحت شدم که مامان نگین مریض شده و دیگه نمی تونه از لپهای من بوس ابدار بکنه ،گازم بگیره و دست وپاهای توپولیم رو بکنه تو دهنش و بخوره.
و یه چیز جالب که بابایی بهم گفت،مامانی رو که بردن پیش دکتر اقای دکتر برا مامانی امپول تجویز کرده و به مامانی دوتا امپول زدند،خوب مامانی جون حالا فهمیدی وقتی خانوم دکتر سرنگ به دست می یومد به سمت من و سوزن سرنگ رو تو پای من فرو می کردمن چی می کشیدم و چه دردی داره واکسن، دردت اومد عیبی نداره به قول خودت عوضش مقابل بیماری قوی شدی.