دادین اومده
سلام ما برگشتیم و دلمون براتون حسابی تنگ شده بود، تو این مدتی که نبودیم سرگرم مهمونی و عروسی بودیم و از بس عروسی رفتیم که عروسی زده شدیم.
10 روزی هم رفته بودیم ارومیه پیش مامان جون اینها و اونجا هم بازم عروسی و مهمونی رفتنمون به پا بود و از وقتی هم که اومدیم خونمون کارگر اومده بود تا با کمک مامان گیگین ( رادین به نگین میگه گیگین) خونمون رو دسته گل کنند و دیروز همه ی کارها به سلامتی تموم شد.
تو این مدت اتفاقات زیادی رخ داده که مهمترینش رفتن دایی هادی برای ادامه تحصیل و اخذ مدرک phd . با این که همه خوشحال بودیم که دایی بعد از کلی زحمت تونست به اون چیزی که لایقش بود و می خواست برسه ولی از طرفی هم دوری ازش برامون سخته و لحظه ی رفتن هممون گریه می کردیم. الان هم خیلی خیلی دلمون براش تنگ شده.
راستی خاله ها من دیگه کامل حرف میزنم و با هر جمله ای که میسازم و هر کلمه ای که میگم قند تو دل مامانیم اب میشه و هزار بار قربون صدقم میره
این عکس رو مامانیم تو عروسی ازم گرفته
حباب بازی یکی از بازی های مورد علاقه من که با مامانی گیگین بازی می کنیم
چایی میل دارین، یه روز که مامان دید خیلی علاقه دارم چایی بریزمد دوتا لیوان پلاستیکی بهم داد تا خطر شکستن لیوان نباشه ولی بعد دید میرم پای سماور و تو این موقع بود که یادش افتاد سماور بچه گیهای خودش رو بیاره و بده تا من باهاش بازی کنتم بدون این که خطری تهدیدم کنه
یه خونواده ی خوشبخت که رفته بودند پیک نیک
این ها کارتهای صد افرین هستند که من خیلی دوستشون دارم و هر روز با مامان باهاشون بازی می کنیم و شب هم بابا ازم امتحان میگیره و من هم همیشه بیست میشم اخه همشون رو یاد گرفتم
یه روز که مامان بهم گفت وسایلهات رو جمع کن می خوام خونرو مرتب کنم یکی دو بار که اسباب بازیهام رو بردم به اتاق دیدم خسته میشم و یه فکر بکر کردم و کامیونم رو اوردم و هرچی داشتم بارش کردم و یه باره بردم تو اتاقم و مامانی چه ذوقی کرد از این خوش فکری من
این مدلیش رو دیده بودین
بعد از خوردن نهار البته با هزار مصیبت ( اخه یه کوچولو بد غذا هستم) دارم خدارو به خاطر نعمتهاش شکر میکنم
این ها هم مربوط به روز رفتن دایی جون که صبح ساعت 6 روز 28 شهریور تو فرودگاه گرفتیم
چه لحظه های سختی بود لحظه های خدا حافظی، مامانی جون و مامانی همش گریه می کردند و دایی برای این که بقیه ناراحت نباشند به زور خودش رو کنترل کرده بود
راستی 10 مهر تولد بابا احد بود و این هم کیکی که براش خریده بودیم، بابا احد مهربون تولدت مبارک
من دارم شمع هارو میزلرم رو کیک
این هم نتیجه ی کارم
من و بابا احد که ایشاالله سالیان سال سایه ی پر مهرش بابای سر ما باشه