دلتنگی مامانی
سلام گل پسر من،عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم شما مثل یه فرشته ی ناز لالا کردی و من هم دلم گرفته البته دلیلشو نمی دونم شاید هم دلم دلتنگ مامانی جون هستم،خوشتل من دوری از مامان وبابا خیلی سخته هر چند که بابایی همه ی سعیشو می کنه تا دوری از مامانی جون اینها اذیتم نکنه ولی بازهم بعضی وقت ها بدجوری دلم هواشونو می کنه اگه تو یه شهر بودیم هر روز صبح که بیدار میشدم می رفتم ومامانی جون وبابایی جون رو محکم بغل می کردم ویه عالمه می بوسیدمشون وتو بغلشون انقدر نفس می کشیدم تا ریه هام پر بشه از عطر تن دوتا فرشته ی مهربون که جونم به جونشون بسته است.هر وقت می ریم ارومیه با این که مدام بغلشون می کنم واکثر شبها مثل نی نی کوچولوها بغل مامانی جون می خوابم ولی باز هم کمبود هام جبران نمیشه.دلم برای دایی امیر هم تنگ شده و هر وقت بهش زنگ میزنم از دلتنگی گریه ام می گیره.موندم روزی که دایی هادی می خواد برا ادامه تحصیل بره چی کار کنم ودلتنگییه این رو چجوری تحمل کنم حالا خوبه که شماپسملی ناز هستی وبا نگاه کردن به چشمات همه ی غصه ی دوریم از مامانی وبابایی جون ودایی ها کم رنگ میشه وتو دریای چشات همه چی ابی وشیرینه ومن سر خوش از عطر تن تو چون کبوتران سبک بال اوج می گیرم وبه بی کران عشق تو رادینم میرسم .