فرشته ی زمینی من
سلام،دیروز ساعت 9.30 مورخ 30/6/90 من و بابایی جون فرشته ی اسمونی رو بردیم تا بهش واکسن بزنن پسر گلم خیلی اقایی کرد واصلا دادوبیداد راه ننداخت ولی دیشب اصلا حال خوشی نداشت واشک همه رو در اورده بود.با هر بی تابی وگریه ای که رادین میکن من هم گریه میکنم صبح از بس گریه کرده بودم چشام بادکنک قرمز شده بود زنگ زدم به شوشو واون م زود خودشو رسوند خونه تا من ورادین و اروم کنه.دلم گرفته و مدام گریه ام می گیره از طرفی چون مامانی جون وبابایی جون ودای دای ها برگشتن خونه ی خودشن وجای خالیشون بد جوری داره اذیتم میکن واز طرفی هم حال رادین کلافم کرده و چون کاری از دستم بر نمی یاد تا برای بی تابیش انجام بدم دارم قاط می زنم رادین گلم از دیروز فقط یه ذر شیر خورده. عشق من با این حالش وقتی نگاش به کسی می افته ب زور هم که شده می خنده و بعد نق میزنه وگلایه میکنه ای کاش من حالم بعد می شد ولی پرنسم اندازه ی سر سوزن هم درد نداشت.الاهی بمیرم وناراحتیش نبینم.ای کاش مامانی جون پیشما بود واز هم دور نبودیم .