داستان خروس بی محل
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود
در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس قرمز و کوچکی داشت .
وقتی شب فرا می رسید ، مرد خروس را می گرفت و در خانه مرغ هایش می گذاشت
تا از چنگ روباه مکار در امان باشد .
مرد گفت :
" آآآآآآآآآه ، چقدر خسته ام .
بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم . "
سپس به تخت خوابش رفت و خوابید .
فردای آن روز ، خروس قرمز و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد
از خانه مرغ ها به بیرون پرید و بر روی نرده ای کنار اتاق خواب مرد نشست .
بالی به هم زد ، سینه اش را جلو آورد ، چشم هایش را بست و با تمام قدرت خواند :
" قوقولی قوقو - قوقولی قوقووووووو "
مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت :
" از این جا برو ای خروس بی محل "
خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا می توانست تند تند از آن محل دور شد .
مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمی برد به خودش گفت :
" بهتر است به مزرعه ام بروم و آن جا کشاورزی کنم
امان از دست این خروس ، بیشتر از این نمی توانم بخوابم "
بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد .
شب بعد مرد خروس را در خانه ی خوک ها گذاشت .
با خود گفت :
" خیلی خسته ام ، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف می کند . "
خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد .
از خانه ی خوکها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانه ی مرد نشست .
بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد .
"قوقولی قوقوووووووو - قوقولی قوقووووووووو "
مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد :
" از این جا برو ای خروس بی محل
من از دست تو خواب راحتی ندارم . "
خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمام تر فرار کرد .
مرد به تخت خواب رفت ، اما هر کاری کرد خوابش نبرد .
تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزی کند . علف های هرز را هرس کند . توت فرنگی ها را بچیند .
شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت .
با خودش گفت :
" خیلی خسته ام ، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح می خوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست "
باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید .
روی نرده کنار خانه مرد نشست ، بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و شروع به خواندن کرد :
" قوقولی قوقوووووووو - قوقولی قوقوووووووو "
مرد که اینبار خیلی عصبانی تر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشد .
صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت .
آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند .
فردا و پس فردا و ... مرد آرام تا ظهر خوابید و خوابید .
مرد دیگر سراغ مزرعه اش نمی رفت . علف های هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند .
آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد .
در عوض مرد کشاورز که خروس را خریده بود
با خروس قرمز کوچک صاحب جوجه و مرغ های زیادی شده بود .