رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

داستان خروس بی محل

1390/11/30 20:48
5,536 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود

 

 

 

 در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس قرمز و کوچکی داشت .

 

وقتی شب فرا می رسید ، مرد خروس را می گرفت و در خانه مرغ هایش می گذاشت

 

 تا از چنگ روباه مکار در امان باشد .

 

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/9451.jpg

 

مرد گفت :

" آآآآآآآآآه ، چقدر خسته ام .

بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم . "

سپس به تخت خوابش رفت و خوابید .

فردای آن روز ، خروس قرمز  و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد

از خانه مرغ ها به بیرون پرید و بر روی نرده ای کنار اتاق خواب مرد نشست .

 بالی به هم زد ، سینه اش را جلو آورد ، چشم هایش را بست و با تمام قدرت خواند :

" قوقولی قوقو - قوقولی قوقووووووو "

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/98746512.jpg

 

مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت :

" از این جا برو ای خروس بی محل "

خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا می توانست تند تند از آن محل دور شد .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/87465.jpg

 

مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمی برد به خودش گفت :

" بهتر است به مزرعه ام بروم و آن جا کشاورزی کنم

امان از دست این خروس ، بیشتر از این نمی توانم بخوابم "

بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/7845.jpg

 

شب بعد مرد خروس را در خانه ی خوک ها گذاشت .

با خود گفت :

" خیلی خسته ام ، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف می کند . "

خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد .

از خانه ی خوکها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانه ی مرد نشست .

بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد .

"قوقولی قوقوووووووو - قوقولی قوقووووووووو "

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/74655.jpg

 

مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد :

" از این جا برو ای خروس بی محل

من از دست تو خواب راحتی ندارم . "

خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمام تر فرار کرد .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/78456.jpg

 

مرد به تخت خواب رفت ، اما هر کاری کرد خوابش نبرد .

تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزی کند . علف های هرز را هرس کند . توت فرنگی ها را بچیند .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/87945.jpg

 

 شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت .

با خودش گفت :

" خیلی خسته ام ، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح می خوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست "

باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید .

روی نرده کنار خانه مرد نشست ، بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و شروع به خواندن کرد :

" قوقولی قوقوووووووو - قوقولی قوقوووووووو "

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/745212.jpg

 

مرد که اینبار خیلی عصبانی تر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشد .

صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/9854.jpg

 

آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند .

فردا و پس فردا و ... مرد آرام تا ظهر خوابید و خوابید .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/874521.jpg

 

مرد دیگر سراغ مزرعه اش نمی رفت . علف های هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند .

آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/4541.jpg

 

در عوض مرد کشاورز  که خروس را خریده بود

 با خروس قرمز کوچک صاحب جوجه و مرغ های زیادی شده بود .

http://bandarstudents.persiangig.com/document/dastan/khoroos/84545.jpg

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ایلیا
1 اسفند 90 11:33
سلام خیلی داستان جالبی بود دستت درد نکنه فکر کنم دارین میاین ارومیه اره؟ اگه بیاین حتما بیاری رادینمو ببینم دلم واستون یه ذره شده


سلام عزیزم ،دلمون می خواد بیاییم ولی فکر کنم تا عید نتونیم ،خودت که می دونی خونه تکونی با یه پسملی شیطون و دست تنها خیلی سخته کار گرها هم که ماشاالله هیچ کاری نمی کنند و مجبوری بعد از اونها بازم خودت از نو تمیز کنی ولی اگه تا اون موقع اومدیم حتما می یاییم دیدنتون
ghazaleh
1 اسفند 90 12:42




A&S
1 اسفند 90 15:35
عاشق صورت مثل ماهه پسرتم. عاشق لباس پوشيدنشم. عاشق پستونك خوردنشم. دلم ميخواد بخورمش،همين. پسرت خيلي خيلي خيلي خواستنيه.


سلام مرسی عزیزم ،اخه من و پسرم هم عاشق خاله گلی مثل شما هستیم
مامان ملیکا
2 اسفند 90 10:35
سلام عزیزم
خیلی جالب بود
خیلی پسر نازی داری خدا حفظش کنه
ماشالله اسپند دود کن واسش
قربون چشمای قشنگش برم مطمئنم وقتی بزرگ بشه خیلی خاطر خواه پیدا می کنه
از طرف من یه عالمه ببوسش


سلام خانوم گل مرسی که به دیدن ما اومدید چشمهاتون ناز می بینه.ممنون از لطفت
مامان مهراد
2 اسفند 90 10:36
سلام خوبی خانومی رادین خان چطوره با کمک هم خونه رو تمیز کنید


سلام مرسی ما خوبیم بله دیگه پسر ها بایید تو کارهای سنگین به مامانهاشون کمک کنند
مامان نسترن
2 اسفند 90 11:28
الهی....نگین جان این حاجی فیروز خییییییییییییلی بامزهست...چه ایده جالبی...بهارو اوردی به خونمون...امیدوارم همه روزاتون بهاری باشه...ناقلا چه گردنی می یاد------این گلهای بهاری تقدیم به شما و رادین عروسکم


سلام مرسی مهربونم ایشاالله روزهای پیش روی شما هم سبز و بهاری باد.مرسی از لطفت خانوم گل