بازم دلتنگی
امروز مامانی جون برگشت خونشون و جای خالیش داره اذیتمون می کنه،صبح مامانی جون رفت و بازهم من و رادین تنها شدیم،الان 16 ماهه که رادین شده هم صحبت و همدم لحظه های تنهایی من ،لحظه هایی که بابایی سره کاره و مامانی جون اینها هم خونه ی خودشون و من تنهام ،پسر نازم از وقتی که اومدی تو دل مامانی و بزرگ شدی و به دنیا اومدی شدی همه ی دنیای من ومن لحظه لحظه هامرو با تو پر می کنم شدی همدم و هم صحبت من گاهی از بس باهات حرف می زنم (حتی وقتی تو دلم هم بودی ساعت ها باهات حرف می زدم) احساس می کنم خسته شدی ولی من هیچ وقت از وجود تو ،بودن در کنار تو و شنیدن صدای دلنشینت خسته نمی شم چون به دیدنت،بوییدنت،بوسیدنت و شنیدن صدات سیر نمی شم چه برسه به این که بخوام خسته بشم،پس نفس من این رو همیشه به یاد داشته باش که هر چی ،هرجا ،تو هر شرایطی،اگه باعث بشه که احساس کنی می خوای با کسی حرف بزنی بدون که دوتا گوش شنوا هست که مشتاقانه منتظر شنیدن حرف ها و صدای دلنشینته و صدات و حرف هات نه تنها خسته اش نمی کنه بلکه بیشتر بهش جون می ده.
دوستت دارم رادینم